میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 6 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل ششم : جواب  دایی رو  چی  بدم.

 

 

نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن . كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم مي زديم ، سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم و تو چشماي هم نگاه مي كرديم و چشمامون پر اشك مي شد . اما انگار لبهامون رو به هم دوخته بودن . حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين . ميخواستن زجر كشمون كنن. مي دونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكله ، چه برسه به اون همه غذ ا . تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم . اما نسترن گفت : من بايد بمونم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم و به بابا گزارش بدم . گير داده بودن ، اونم سه پيچه . فرياد زدم : نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم . نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم . بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد و جلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم . بي اختيار دهنم رو باز كردم . واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم . منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم . يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر . هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود . نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته مي كرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين و گرنه من رو هم با غذا مي خوردين . من و نازنين بعد از دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خنده باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم . نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميآن دنبالتون . اين هم خوب بود و هم بد . خوب بود چونكه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما مي ديدن . تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم . دست نازنين رو گرفتم و به يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم و تا غروب با هم درد دل كرديم . با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتونند ما را پيدا كنند ، ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند . خيلي خشگ گفتند : وقتش رسيده . داريوش وچهار نفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند . اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند . هيچ جا رو نمي تونستم ببينم . راستش ترسيدم . اينكار خيلي غير عادي بود و اصلا منتظر چنين برخوردي نبودم . با نازنين هم همين كار رو كردن زماني كه داريوش داشت دستاي منو مي بست آهسته بهش گفتم : خيلي نامردي . يه خنده مصنوعي كرد و گفت : مي دونمما رو با چشم و دست بسته به ويلا بردن و فقط زماني چشماي منو باز كردن كه توي ويلاي خودمون بوديم . مامان روبروم واساده بود و اشك تو چشماش حلقه زده بودگفت : مادر چه كردي با خودت . و بعد ادامه داد : برو فعلا" يه دوش بگير راستش كمي ترسم بيشتر شد . اگر اندكي شك داشتم و اميدوار بودم همه اينكار ها براي ترساندن ما و ذهره چشم گرفتن از بقيه جوناي فاميله ، با اين حرف مادرم به اين نتيجه رسيدم مسئله خيلي جديست . يه لحظه با خودم گفتم : كاشكي با نازنين فرار مي كرديم ............. به خودم لعنت فرستادم كه چرا اينكار رو نكردم . اما ديگه راه پس و پيش نداشتم وبايد خودم ونازنين رو به دست پر قدرت تقدير و سرنوشت مي سپردم . به حمام رفتم و دوش گرفتم . بعد مامان يه دست كت شلوار مشكي نو به هم داد و گفت : به دستور دايي جان بايد اين لباس رو بپوشي . شبيه لباس دامادي بود. يه مرتبه فهميدم چه نقشه اي برايم كشيدن مي خواهند . من را به شكل دامادها در بيارن و مورد تمسخر و مضحكه قرار بدن ، يا حداقل اين قسمتي از نقشه شوم فاميل براي من بود . لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشيدم ، ديدم يه كراوات مشكي جيرهم توي جيب كتم هست . اون رو هم به گردنم بستم و آماده مجازات شدم . با خودم گفتم : از دايي خواهش مي كنم به جاي نازنين نيز من رو مجازات كنهاز اتاق خارج شدم و روبروي مادرم ايستادم . مامان يه نگاهي به سرتا پاي من كرد و بي اختيار اشك از چشماش جاري شد . من رو بغل كرد وبدون اينكه حرفي بزنه گونه من رو بوسيد ..... چند دقيقه اي دوباره سر تا پاي منو نگاه كرد و در حاليكه اشگهاشو پاك مي كرد ، در ويلا رو باز كرد و با صدايي لرزون گفت : متهمتون آماده است . بجه ها داخل ويلا شدن ودوباره چشمهاي من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ويلا بردند. سكوت كامل همه جا رو فرا گرفته بود كوچكترين صدايي به گوش نمي رسيد . بعد از مدت كوتاهي من رو روي يه صندلي نشوندن . و گفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداري چند لحظه بعد بوي نازنين رو حس كردم ، بله اون رو هم آوردند و كنار من نشوندن . به هردوي ما تذكر داده شد كه از اين لحظه حق هيچ گونه گفتگو با هم رو نداريم . آرامش وحشتناكي بر همه جا مستولي شده بود . واين باعث شد گلوم خشك بشه . بالاخره اون سكوت سنگين توسط دايي شكسته شد . شمرده و آرام . اما با صداي بلند شروع كرد. خب همه ميدونين چرا امروز اينجا جمع شديم . و بعد با طعنه ادامه داد . ما اينجا جمع شديم كه تكليف اين شازده پسر و اين گل دختر رو روشن بكنيم . همه شما مي دونين من چقدر نازنين رو دوست دارم همتون ميدونين من احمد رو اگر نگم بيشتر از اميرم ، اندازه اون دوست دارم . اما اونا كاري كردن كه من امروز ناچارم تنبيه شون كنم . اونهم يه تنبيه بسيار سخت . اونها بايد بدونن كه هر عملي يه عكس العمل ........... و هر كاري , تبعاتي داره . و انسان شجاع ا ون كسي ِ كه پاي مكا فات عملش بايسته . من با اجازه بزرگتر ها بخصوص خان داداش كه بزرگ فاميل ما هستند مجازاتي رو براي كاري كه اين دو مرتكب شدن در نظر گرفتم و شما فاميل همه از كوچك وبزرگ فرقي نمي كند بعنوان هيت منصفه بايد اين مجازات رو يا تاييد و يا رد كنيد . من تصميم نهايي را بعهده همه فاميل ميذارم . سكوت حضار نشون مي داد كه منتظر شنيدن بقيه حرفهاي دايي هستند . به همين دليل دايي ادامه داد : حتما تا حالا همه از ماجراي اصفر طواف و آقا سيد كمال با خبر شدين ...... من تصميم گرفتم همون بلايي رو سر اين جناب احمد خان بيارم كه آقا سيد كمال سر اصغر طواف آورد . از گوشه و كنار سرو صدا بلند شد . يكي ميگفت : نه گناه دارند نكنين اينكارو با هاشون . يكي ديگه مي گفت : اتفاقا" بايد چنين بلايي سرشون بياد تا درس عبرت بشه واسه ديگران .............. خلاصه برعكس دقايقي پيش كه صدا از كسي درنمي اومد . حسابي شلوغ شد . بالاخره با دستور خان دايي كه بزرگتر فاميل بود همه سكوت كردند . من يواشكي دست نازنين رو تو دستم گرفتم . يخ كرده بود ، درست عين خودم .......... و منتظر نتيجه شديم . خان دايي ادامه داد : براي روشن شدن نتيجه راي گيري مي كنيم .......... سه نوع راي مي تونين بدين ............. با نظر نصرالله خان موافقيد ،......... مخالفيد .............. و يا نظري نداريد . و اضافه كرد : من سوال ميكنم و شما با بلند كردن دست راي مي ديد . از مخالفين شروع مي كنيم . كساني كه مخالف اين مجازات هستند دستشون را بالا ببرن . بعد از چند لحظه اعلام كرد هيچ مخالفي وجود نداره . باخودم گفتم : يعني بابا و مامان هم با اين مجازات كه من هنوز نمي دونستم چيه مخالف نيستند . مو به تنم سيخ شد . ممتنعين دستشون رو بلند كنن ......... بعد از لحظه اي اعلام كرد هشت نفر ........... خب ظاهرا" تكليف روشن است. اما براي اينكه جاي هيچ شك و شبهه اي باقي نمونه كساني كه با اين مجازات موافقند دستشون رو ببرن بالا. و اضافه كرد با اكثريت آرا تصويب شددايي نصرالله دوباره رشته كلام رو به دست گرفت و گفت : خب با اجازه همه بخصوص نصرت الله خان و خواهرم و همه بزرگترها مراسم مجازات رو شروع مي كنيم و بعد ادامه داد : بچه ها بيارين او اسباب مجازات رو.............. همه شروع كردن به كف زدن و خوشحالي كردن . گيج شده بودم ،............ يعني اينقدر خوشحال شده بودن از مجازات ما كه اينجوري هلهله مي كردند ، بعد از دقايقي دايي دستور داد چشمان ما را باز كنند ، تا با چشمان باز مجازات در مورد ما اجرا بشه . چشمان ما رو باز كردن . چند لحظه اي طول كشيد تا چشمام به نور محيط عادت كنه . داشتم پس ميافتادم . خداي من اينجا چه خبره ؟ بلافاصله برگشتم كه ببينم نازنين در چه وضعيه . اشك چشمام رو پر كرد ، نمي تونستم صحنه اي رو كه مي ديدم . باور كنم . همه دست مي زدند و مي خنديدند . مادر در حاليكه رو بروم واسه بود داشت آروم آروم گريه مي كرد. . دوباره برگشتم و نازنين رو نگاه كردم . يه لباس حرير سپيد تنش بود و يه تاج با سنگهاي درخشان روي سرش .......... خيلي زيبا تر از گذشته ....... مثل فرشته ها شده بوددايي كه ديگه اشگ اونم در اومده بود گفت : ما همه فاميل به اتفاق آرا شما رو از اين لحظه نامزد اعلام مي كنيم . البته شرايطي هست كه احمد و نازنين بايد بپذيرند. و گرنه ..... من و نازي در حاليكه بشدت گريه مي كرديم ، همصدا گفتيم : هرچه باشه مي پذيريم مامان حلقه اي رو از تو كيفش در آورد و به من داد و گفت : اينو دست عروسم كن . چنان اين جمله رو با لذت به زبون آورد كه نمي تونم وصفش كنم . زندايي هم يه حلقه به نازنين داد تا دست من كنه . صداي آهنگ مبارك باد فضاي ويلا ها رو پر كرده بود . همه مي زدند و مي رقصيدند و من نا باورانه دست نازنين رو محكم تو دستم گرفته بودم . در همين زمان سر و كله داريوش پيدا شد . در حاليكه مسخره بازي در مي آورد و مي خنديد . ناگهان يه چك زد تو گوش من . جا خوردم . در حاليكه بازم داشت مي خنديد گفت : ديدم گيجي گفتم بزنم كه ببيني خواب نيستي داداشخنده ام گرفت . كيك بزرگ سه طبقه اي رو آوردند و من و نازنين اونو بريديم ......... نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم . به اشاره مامان من و نازنين رفتيم تا دست دايي رو ببوسيم كه اون نگذاشت و صورت هر دوي ما رو بوسيد وگفت : انشالله خوشبخت باشيد ........... به طرف مامان نازنين و بعد بابا و مامان من رفتيم و همون صحنه تكرار شد . بعد از نيم ساعت پيرمرد ، پير زنها براي استراحت به ويلاها رفتند و فقط جونا موندن وبساط رقص راه افتاد ، من و نازنين هم كه از بزرگترها خجالت مي كشيديم فرصت كرديم همديگر رو بغل كنيم و ببوسيم . تا ساعت پنج صبح بچه ها هر آهنگي كه گذاشتن ما باهاش تانگو رقصيديم . اصلادلمون نميخواست ديگه لحظه اي از هم جدا بشيم . ما ديگه نامزد بوديم تو آسمونا سير مي كرديم تو ابرا نميدونم . من فرشته ام رو بغل كرده بودم اون منو................ و اين مهمترين چيزي بود كه توي اون لحظه برام مهم بودشب دير وقت خوابيديم اونم توي يك اتاق . نزديكهاي ساعت يك ونيم بعد از ظهر بود كه نسرين اومد مارو صدا كرد و گفت : بابا گفت بسته هرچي خوابيدين ، بلندشين بياين نهار يخ كرد . من تو رختخواب نشستم و يك كمي چشمام رو ماليدم . يه نگاهي به بغل دستم كردم ديدم نازنين كنارم دراز كشيده ، تازه ياد ماجراهاي ديشب افتادم . پس خواب نديده بودم . يه جور گيجي هنوز اذيتم مي كرد . اما ديگه باور كرده بودم . منو نازنين ديشب رسما" نامزد شده بوديم . ديگه چيزي از خدا نمي خواستم . به نسرين گفتم : تو برو من نازنين رو بيدار ميكنم و با هم تا يك ربع ديگه ميايم . نسرين در حاليكه از در ويلا خارج ميشد با شيطنت گفت : خوب به مراد دلتون رسيدين ها ........ متكا رو برداشتم وبه شوخي به طرفش پرت كردم ، اما اون زودتر از در ويلا خارج شد و در رو بست ...... متكا به در خورد و همونجا افتاد . به طرف نازي برگشتم و درحاليكه موهاش رو نوازش مي كردم . بوسه اي از گونه اش كردم و گفتم : نازنين من ، ..... عشق من ......، عمر من .......، زندگي من ..... ، همسر من ......، يعني تو خوابي ؟ از جا پريد و گفت : نه عزيزم دلم ، مي خواستم اين قشنگ ترين حرفاي دنيا رو از زبون تو محبوبم .... روحم .... ، عشقم .... زندگيم ....... همسرم بشنوم . امروز بهترين روز عمرمنه..... دلم ميخواد ، تا قيام قيامت بشينم همين جا و صدات رو بشنوم . دلم ميخواد تا دنيا دنياست سرم رو روي زانوهات بذارم و تو با موهام بازي كني .......... ميدوني يكسال ونيم منتظر چنين . روزي بودم . و خودش رو توي بغلم انداخت و سرش رو چسبوند به قلب من ....... بعد از لحظه اي سرش بلند كرد و گفت : احمد به من قول بده تا ابد مال من باشي فقط مال من ....... گفتم : بهت قول ميدم ..... قول ميدم مرد و مردونه....... بغض دوباره گلوي جفتمون رو گرفته بود ، البته اينبار از شادي نه از غم وغصه ......... بعد از دقايقي باتوجه به فرمان رسيده دست و پامون رو جمع كرديم و پس از شستن دست و صورت به ويلاي دايي نصرالله رفتيم . نهار رو كشيده بودند و داشتن سفره رو ميچيندند . بابا از اون كله سفره دستي تكون داد و گفت : بيا كه معلوم مادر زنت خيلي دوستت داره ، درست سر سفره رسيدين . با اينكه اصلا" خجالتي نبودم نمي دونم چرا يكم خجالت كشيدم ، سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم .............. فقط لبخندي زدم در همين حال مامان با يه سيني ماهي سفيد سرخ شده از راه رسيد و گفت چيكار داري پسرم رو ........حسوديت ميشه خودت مادر زن نداري ؟ بعد سيني ماهي رو داد دست من و گفت : مادر بره قد و بالاي پسرم رو كه دوماد شده . بيشتر خجالت كشيدم . بابا در جواب مامان با خنده گفت : ما كه انداختيم رفت . اما سوسكه رو ديوار راه ميرفت مامانش ميگفت قربون دست وپاي بلوريت . در اين لحظه اتفاقي افتاد كه اصلا" فكرشو نمي كردم . يكدفعه نازنين حرف بابا رو قطع كرد و گفت : باباجون اصلا" هم اينطور نيست نمي دونين چه جواهري رو از دستتون در آوردم . يه لحظه سكوت حاكم شد اما بلافاصله همه شروع كردند به دست زدن براي نازنين باباهم كه اصلا" انتظار اين دفاع جانانه رو نداشت دستاش رو برد بالا و بلند شد و بطرف نازنين رفت و در حاليكه صورت نازنين رو مي بوسيد ، گفت : شاه دوماد فعلا" كه جف شيش شما برده و دور ، دور شماست .مامانت كم بود يه مير غضب ديگه به طرفدارات اضافه شد . يه بابا هم دشت اولي به ما چسبوند كه زبون بند مون كرد. همه زدند زير خنده و با اعلام تسليم شدن بابا ماجرا ختم بخير شد . با اتمام نهار، ديديم از بيرون سرو صداي بچه ها بلنده و مارو صدا مي كنن . بابا گفت : بلندشين برين پي كار خودتون . هم دندوناتون اومدن دنبالتون حالا نوبت اوناس كه يه كمي سربسرتون بذارن . من و نازنين بلند شديم و با هم از در رفتيم بيرون تا به ايوان ويلا رسيديم . بچه ها شروع كردن به سوت زدن و جيغ كشيدن و خلاصه سرو صدا راه انداختن يه تيكه بهشون انداختم و اضافه كردم : مگه شما آدم نديدين ؟............ منوچهر گفت : قربان بايد بفرماييد ....... مگه شما تا حالا دوماد نديدين . گفتم چه فرقي ميكنه ؟ داريوش گفت : به........ فرق ميكنه ..... خيلي هم فرق ميكنه . گفتم : مثلا" چه فرقي ؟ سهراب گفـت : مثلا" آدم ميتونه داماد بشه ..... اما دوماد چي ؟..... ديگه آدم بشو.......... نيست . سرتون رو درد نيارم دو سه ساعتي من و نازنين رو دست انداختن . و كلي خنديدند . بعد هم ، همه با هم به كنار دريا رفتيم و با انداختن سبزها توي دريا سيزدهمون رو بدر كرديم . ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود كه قرار شد كم كم راه بيافتيم . داشتم اين پا اون پا مي كردم . كه دايي رو به بابا كرد و گفت : نصرت الله خان با اجازه شما و خواهرم احمد امشب و فردا شب مال ماست نازنين رو مي آره و شب خونه ما مي مونه . فردا بعد از ظهرم ميخوام با جفتشون شرط و شروطم در ميون بذارم . بنابراين فردا شب هم اونجا هستند اما پس فردا شب هر دوشون براي دست بوس ميان خونه شما...... بابا گفت : ما ريش و قيچي رو سپرديم دست شما ، از اين به بعد شما يه پسر ماهم يه دختر به بچه هامون اضافه شدن . دايي بعد از تمام شدن حرف بابا ، رو به من كرد و گفت : همونجور كه اومدي بر ميگردي ....... اگه يه مو از سر اين دردونه من كم بشه حسابت با كرام الكاتبينهمن چشمي بلند بالا گفتم و بعد از خداحافظي از همه فاميل و تشكر از زحماتي كه كشيده بودن . با نازنين سوار ماشين شديم و آرام به طرف تهران حركت كرديم به اين ترتيب يكماه دلهره و تشويش به پايان رسيد و دوران خوشي و سرمستي ما آغاز شد . اما ته دلم يه دلشوره اي داشتم كه رنجم ميداد . اما نميدونستم اون چيه . 

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:40 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.